دلنوشته های یک ذهن مسافر



سالتنی لمن تحبنی و المکتوب علینا هو الفراق

فقلت کیف یسمی الحب، عشق اذا لا یدوم و یعیش فی الفراق


پرسید چرا دوستم میداری، و میدانی که جدایی سرنوشت ماست
گفتم، دوست داشتن چگونه عشق نامیده می شود اگر در جدایی پایدار نباشد و زنده نماند.


در انتظارت خواهم ماند

تا بار دیگر زمزمه و عاشقانه هایت را بشنوم

تا صدای زیبا و دلنشینت چون نسیم حیات در من جاری شود

در انتظارت خواهم ماند

هرچند هزاران فرسنگ دور از من در دیار دیگری

به یقیین سیمای زیبایت را هرگز نخواهم دید

هیچگاه بر لبان زیبایت بوسه ای نخواهم زد

به آغوشت نخواهم کشید

و جز صدای زیبا و کلمات دلفریب و آهنگینت

نصیب من از تو چیز دیگری نخواهد بود

به انتظار تو خواهم ماند

به انتظار تو که همه خواسته ها و تمناهای زندگیم را در تو یافتم

در سکوت شبهای تلخ و تاریک

که جز تک تک عقربه های ساعت همدمی نیست

با شمارش ثانیه ها و امید شیرین شنیدن صدایت

لحظات سخت انتظار را می گذرانم

به انتظارت خواهم ماند

هرچند که این انتظار را پایانی نباشد

هرچند که سر رسید این انتظار پایان عمر من باشد

و این عمر تنها و در انتظار تو به پایان برسد

من باز به انتظارت خواهم ماند

تا ابد به انتظارت خواهم ماند


دور از چشمان دوست داشتنی ات
به دور از چشمان زیبایت که خواب از من ربودند
به آن مکان باز می گردم
آنجا که نخستین بار نگاه دلفریبت لرزه بر تار و پود من انداخت
دور از چشمان افسونگرت باز میگردم
دور از هر هیاهو و در سکوت لحظه ها
ثانیه ها را می کاوم تا نشانی از تو بیابم
تویی که با نگاه و آن غمزه چشمان افسونگرت
دل به اسیری بردی
من شادمان که اسیر توام
دور از نگاه ساحر و زیبایت
به دور از آتش نگاهت
به آن مکان باز می گردم
آن مکان که نگاههای سرد و بی روحت
چون نیزه های زهر آلود بر جانم فرود آمد
آنجا که زبان به شکوه گشودی و رهایم کردی
تک تک کلمات را بارها مرور میکنم
تا خود را بفریبم
تا بار دیگر
حتی برای لحظه ای
در نگاه چشمانت رها شوم
چون عقابی سوار بر موج باد
در عشق چشمان پرفروغت سیر کنم
دور از نگاه تو ای زیبا
به آن مکان باز می گردم
دوباره و دوباره باز می گردم
تا آخرین لحظه حیات
و آخرین نفسهای جانم
باز میگردم
شاید برای لحظه ای
تو را بیابم و در نگاهت رها شوم





صادق هدایت گفت:

نه تنها او را دوست داشتم، بلکه تمام ذرات تنم او را می خواست

***

ذرات تنم تو را خواستند نه برای هم آغوشی
تو را خواستند نه برای بوسه و گرمای تنت
تو را خواستند چون تو روحی
یک پرواز و یک آسمان
تو به وسعت دشت بودی
پر از گل و غنچه
به زیبایی آبی نیلگون خلیج فارس
و به پهنای بیکران دریاها و اقیانوسها
تو فراتر از هرچه هست و خواهد بود
چون خورشیدی درخشان در آسمان تاریک وجودم بودی و خواهی بود
و من برای تو.
چه بودم؟
چه هستم ؟
تو خواهی بود و خواهی درخشید
پس از من مردان بسیار، عاشقت خواهند شد
در وصفت شعرها خواهند گفت
تو را خواهند ستود و مدحت خواهند کرد
ولی هیچگاه
هیچ مردی آنگونه که تو را به تصویر کشیدم نخواهد دید
قلبش را برای دیدن لبخندی بر لبانت
ونگاهی از چشمان زیبایت
در انتظاری بی پایان نخواهد گذاشت
انتظاری که لحظه لحظه آن چون سوختن در آتش سخت و دردناک است
آتشی که نه از سر اجبار بلکه به اختیار خود پای در آن نهادم
تا شاید دست نوازش تو آرام کند این شعله نهفته درونم را
انتظاری که پایان آن در دستان تو
و در زمزمه لبان مهربانت است
من به یاد تو و در انتظار تو خواهم بود و خواهم ماند
چرا که هرگاه به زنی نزدیک شدم 
در هر قطره اشک چشمانم تصویر تو را دید
و چون اشک از چشمانم سرازیر شد 
از هر قطره اشک درختی رویید
که بر هر برگش نام تو و بر هر میوه صورت زیبایت نقش بسته بود
نوشته هایم بوی تو را می داد
و چون لب به سخن باز کردم ناخودآگاه نام تو بر لبانم جاری شد
مردم مرا دیوانه خواندند که در انتظارت چنین نشسته ام
در انتظار زنی در سرزمینی دور
که او را نام و نشانی نیست جز پیامی سرد گاه و بی گاه
زیبارویان ملامتم کردند
و مردان مرا ضعیف پنداشتند
که چگونه در حسرت شنیدن صدای زنی چنین بی تابم
مردان تو را یک جسم می دانند چون سایر ن
و من تو را یک روح، سرچشمه زایش و زندگی و مهربانی
من را چه باک از هرچه مرا خواهند نامید و خواهند خواند
تنها تو بگو مرا چه میخوانی
زیرا آن لحظه که در انتظار تو سپری می شود
هرچند سخت و طاقت فرسا
هر چند تا ابد و با خاک گور به پایان برسد
لذتش از هم آغوشی هزاران هزار دختر باکره
و حلاوتش از شهد شیرین عسل بر من گواراتر است
پس بگو مرا چه میخوانی
بگو تا رها شوم از حرف مردم و درد انتظار
بگو تا دردهایم درمان شود
مرهمی باشد بر دلی که اینچنین مشتاق تو شد
به سوی تو پرکشید
و آن هنگام که چون کبوتری خسته و زخمی بر بام کوی تو نشست
جز پنجره ای بسته و اتاقی خاموش هیچ نیافت
پس بگو مرا چه می خوانی آرام جانم
بگو چه میخوانی مرا.

برای تو می نویسم

ای فرشته رویاهای زندگیم

برای تو ای آرزو

برای تو ای حسرت سالهای عمر

برای تو می نویسم

توکیستی که چنین رشته افکارم را به خود مشغول کرده ای

تو کیستی که از میان ن عالم تنها به تو می اندیشم

شبانگاهان را به صبح و صبح را به شب می رسانم

در خلوت خود با تو ساعتها گفتگو می کنم

به امید پیامی از تو ثانیه ها را می شمارم

تو کیستی که آرزوی دیدار چشمانت

شنیدن صدایت

و بوییدن عطر لطیف نه ات

مرا از همه زیبارویان عالم بی نیاز کرده

تو کیستی که در تک تک لحظات زندگی

ضرب آهنگ زیبای حضورت را حس می کنم

چگونه تو را بخوانم

به کدامین آوا و با کدامین زبان و کدامین واژه 

در کدامین شهر وکدامین کوچه نشانت را جستجو کنم

تا شاید برای لحظه ای چشمانت را به نظاره بنشینم

پس از تو هیچ لشکری توان فتح قلبم

و هیچ خنجر و دشنه ای توان شکافتن سینه ام را ندارد

چرا که قلبم خانه و سینه ام منزلگاه توست

و من چون نگهبانی قسم خورده در برابر لشکر زیبارویان عالم نگاهبان آنم

پس از تو هیچ زنی در این سینه منزل نخواهد گزید

و چشمانم هیچ زیبارویی نخواهند دید

چرا که سیمایت در چشمانم به یادگار مانده 

چنانکه به هر جا می روم و به هر که می نگرم تو را می بینم

پس تو ای زن

ای که هر غمزه چشمانت چون موجی سهمگین 

دل عشاق را به تلاطم در می آورد 

و هر قطره از لعل لبانت اقیانوسها را چون شربتی گوارا شیرین می سازد

روی از من نگیر

که سراسر وجودم آکنده از حسادت و حسرت است

حسادت به زمینی که بر آن گام می نهی

قلمی که در میان سرانگشتان ظریفت می نشیند

لیوانی که لبانت را لمس می کند

شانه ای که در میان تارهای مویت به حرکت در می آید

آینه ای که رخ زیبایت در آن منعکس می گردد

و لباسی که تن مرمرینت را می پوشاند

پس بیا و مرا با نامم به خود بخوان

بیا و مرا در آغوش بگیر

بگذار تا در کنارت آرام گیرم

بیا و ترکم مکن

بیا و رهایم مکن

که در فراق تو و با آتش عشق سوزان درونم

من آرام آرام جان می دهم

چون شمعی روشن به آتش عشقت

آرام و بی صدا

در سکوت و تنهایی خویش جان می دهم.


دوست داشتن و عاشق بودن چون خورشید و ماه اند، ماه می درخشد نه از آن روی که خود نوری دارد، بلکه پرتو خورشید است که می تابد بر آن، زیبایی و درخشندگی ماه از نور آفتاب است که با مانعی میان آن دو به تاریکی می گراید، پس دوست داشتن اساس آن بر منفعت است که چون حاصل نشودبه سردی می گراید، ولی عشق چون خورشید از درون می سوزد و پرتو می افکند، عاشق عشق را بی مهابا عرضه می کند نه از آن روی که طالب وصل است، هرچند وصل دل و دلدار، عاشق و معشوق زیباست و لذت بخش ولی غایت عاشق از عشق ورزی وصال نیست، عشق می ورزد چون ذات وجودی او چنین است، برخی عشقها غریزی اند چون عشق مادر به فرزند که آن هنگام که فرزند زاده می شود، عشق در نهاد مادر به وجود می آید، مادر می بخشد بی انتظار و دوست می دارد بی منت ، تنها خوشبختی فرزند را می جوید و می خواهد که عشق سراسر بخشش است وعطا نو عی دیوانگی است اگر با معیارهایی از جنس مادی قیاس شود، عشق تو در وجودم چنین است، گاه می پرسی و میخوانی و می گویی که عشق مرا سودی نیست که وصل و سرانجامی ندارد، عشق تو چون تماشای گلی است پشت پنجره گل فروش که من محرومم از بوییدن و لمس گلبرگهایش و احساس لطافت آن ولی باز می آیم و به نظاره می نشینم زیباییت را هر چند پشت پنجره ای که میان من و تو فاصله انداخته و من را توان درهم شکستن آن نیست و تو را میلی، ولی دیدن تو هر روز کافی است تا خون در رگهایم به جوش آید و روزم لطیف گرددو دلم شاد، حماقت است یا جنون؟ شاید جنون شاید هر دو، نمی دانم، ولی شیرین ترین تجربه ای است که تا کنون داشته ام و خواهم داشت.

بنشین در کنارم، در مقابلم

دستانت را در دستانم بگذار

تا لطافت دستان زیبایت دشواری زندگی را از من بزداید

بیا و بنشین تا بوسه ای بر دستانت

تسکین لبهای جستجوگرم باشد

که سالها تو را جستجو کردند و نامت را فریاد

در چشمانم نگاه کن

بگذار در دریای زیبای چشمانت سیر کنم

در زلال چشمانت غبار تن بشویم

و چون کودکی پاک از نو زاده شوم

سخن بگو، با من سخن بگو

بگذار تا آوای زیبایت، همه صداها و فریادها را

همه دشنامها و کینه ها را از ذهنم بزداید

به خوابم بیا و در رویاهایم قدم بزن

تا افکار و صحنه های اندوهناک زندگی از ذهنم پاک شود

دریغ نکن از من نگاهت را، دستانت و دیدارت را

بر من حرام است تا ابد عطر تن و گرمای آغوشت

پس تنها دوستم بدار، حتی اگر اندک، دوستم بدار

بگذار تا کلبه ای، آشیانه ای هر چند کوچک

در دل مهربانت داشته باشم

هنگام خستگی و تنهایی به آن پناه برم و منزل کنم

چون کودکی که در آغوش مهربان مادر می آساید

بخند، بلند بخند و قهقهه سرکن

بگذار تا کلاغهای سیاه غم و اندوه از زندگیم رخت بربندند

لبخند بزن، با آن لبان زیبایت لبخند بزن

تا بلبلان و مرغان عشق در زندگیم به پرواز آیند و آواز سردهند

در کنارم قدم بزن، در کوچه ها و پس کوچه ها

در زیر درختان کاج و صنوبر و نارون قدم بزن

تا عطر دل انگیزت، آمیخته با وزش نسیم صورتم را نوازش کند

با من قدم بزن، قدم بزن

تا بی کرانه ها و تا ساحل نیلگون خلیج

که جز صدای زیبای موجهای رقصان با باد و مرغان دریایی صدایی نباشد

با من قدم بزن

قدم بزن



نامه های من به تو

برتر از منند.برتر از تو

زیرا نور

برتر است از چراغ

شعر

برتر از دفتر

بویه

برتر از لبها

نامه های من به تو

پر اهمیت تر از تو

از من

آنها تنها گواهانی هستند

که دیگران در آن

زیبایی تو را

و دیوانگی مرا

خواهند یافت


شعر از نزار قبانی


اگر می دانستم نگاه چشمانت

افیون زندگی من خواهند بود

که به جرم آن هر روز در محکمه زندگی به دار آویخته میشوم

گرداگرد دلم قلعه ای می ساختم

بر دربش قفل می زدم و کلیدش را در هزار پستویی پنهان میکردم

تا نگاه فریبنده و نغمه های هیچ زنی ىلم را نلرزاند

عشق تو چون رودی که دشت را می شکافد

در دلم چنان دره ای تنگ و تاریک برجای گذاشت

که هیچ زنی را یارای گذر از آن نیست

اگر از نو زاده می شدم میدانستم

عشق در سرزمین لذت جویان

سرابی است برای فریفتن

نقابی است بر خنجرهایی که قلبهای ساده را به بهای ناچیز میدرند

مرهمی  است بر عطش مردمی زخم خورده

 که تشنگی خود را با به آشوب کشیدن  دلهای عاشق فرو می نشانند

سخن عشق برای مردم چون وصف ناشنوا از موسیقی و توصیف نابینا از زیبایی گل است

در زمانی که شکل واژه ها و الفاظ قداست دارد و معنی و روح کلمات فراموش شده

سخن از معانی بیهوده است

میدانستم که عشق در عصر امروز رنجی بی بدیل است

چون غده ای متکثر در درون آدمی که سرتاسر وجود را به تسخیر در می آورد

و انسان ناگزیر بر التیام رنج و درمان آن

چون غریقی غرق در تنهایی خویش بر هر احساسی نام عشق می نهد

به آن دست می آویزد تا رنج تنهایی خود را فرو نشاند

و هر بار تشنه تر و نیازمند تر از پیش با زخمی بر دل

بار دیگر و دگر بار به جستجو بر خیزد

تا برای التیام رنجهایش بر دل ساده ای دیگر زخم زند

و این رنج را در سراسر گیتی بگستراند


چون دوستت دارم راهی پیدا خواهم کرد تا نور زندگی تو باشم حتی اگر در تاریک ترین و دلگیرترین حال خود باشم

جسیکا کاتوف


چون دوستت دارم، درخت سروی خواهم بود که بر تو سایه می افکند

شمعی خواهم بود که شبهای عاشقانه با محبوبت را روشن می کند

چون دوستت دارم به هزاران شکل درخواهم آمد

به هزاران صورت و در هزاران جسم متولد می شوم

تا حایلی باشم میان تو و غم

چون دوستت دارم سالها در انتظارت خواهم ماند

چون دوستت دارم عشقت را در دلم پنهان خواهم کرد

همچون آن بوسه های شبانه که برتصویر لبانت میزنم

چون آن اشکهای دلتنگی که در فراغت می ریزم

همانند آن غم که در دلم پنهان میکنم

و آن حسرت دیدار که با خود به گور می برم

تا در پیشگاه خدا بر این تقدیر شکوه کنم

چون دوستت دارم، از هر نسیم سراغت را می گیرم

پرنده ای می شوم و در شهرها و کوچه ها در جستجویت به پرواز در می آیم

چون دوستت دارم .

اه هرگز نپرس چرا دوستت دارم

بارها از من پرسیده ای و من نیز

از دلم پرسیده ام

بخاطر چشمان سبز زیبایش که لاله های عشق در آن می روید و من بی نصیبم از آن

بخاطر صدای زیبایش که چون چکامک بلبلان در گوشم طنین انداز است

یا خنده های دلفریبش

نمی دانم تنها میدانم که دوستت دارم

و مگر برای عشق دلیلی باید داشت ؟

عشق دلیلی نمیخواهد تنها یک دل

که من با اولین نگاه به تو باختم

می بینی اینگونه دوستت دارم.

 



پیش جادوی تو من از سحر سخن دم نزنم

که سخن قاصر و مست چشمان توام

هر شب به طریقی می روم و راهی می جویم

تا شوم هم سخن و دست تو در دستم گیرم

صد راه برفتم تا گوشه چشمی بینم

یک غمزه از آن چشمان پر راز ببینم

صد نکته گفتم و از تو کلامی نشنیدم

یک جمله از آن لبهای پر رمز ندیدم

چو شدی شیرین ، من فرهادم با تیشه کوه بشکافم

تو بشو لیلی ، من مجنون، شیدا و رسوای زمانم

این نامه چو خواندی دلبر زیبایم

یک جمله نویس و آرام بگو جانم

آرام بگو جانم

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سیمانکاران سرزمین آی تی دربارهی همه چیز اجاره خودرو قیمت میلگرد سرنوشت یک عشق نا متناسب وبلاگ رسمی دبیرستان پروین اعتصامی آلونی ( دوره متوسطه اول ) ایران GTA Troy پارسو وب