صادق هدایت گفت:
نه تنها او را دوست داشتم، بلکه تمام ذرات تنم او را می خواست
***
ذرات تنم تو را خواستند نه برای هم آغوشی
تو را خواستند نه برای بوسه و گرمای تنت
تو را خواستند چون تو روحی
یک پرواز و یک آسمان
تو به وسعت دشت بودی
پر از گل و غنچه
به زیبایی آبی نیلگون خلیج فارس
و به پهنای بیکران دریاها و اقیانوسها
تو فراتر از هرچه هست و خواهد بود
چون خورشیدی درخشان در آسمان تاریک وجودم بودی و خواهی بود
و من برای تو.
چه بودم؟
چه هستم ؟
تو خواهی بود و خواهی درخشید
پس از من مردان بسیار، عاشقت خواهند شد
در وصفت شعرها خواهند گفت
تو را خواهند ستود و مدحت خواهند کرد
ولی هیچگاه
هیچ مردی آنگونه که تو را به تصویر کشیدم نخواهد دید
قلبش را برای دیدن لبخندی بر لبانت
ونگاهی از چشمان زیبایت
در انتظاری بی پایان نخواهد گذاشت
انتظاری که لحظه لحظه آن چون سوختن در آتش سخت و دردناک است
آتشی که نه از سر اجبار بلکه به اختیار خود پای در آن نهادم
تا شاید دست نوازش تو آرام کند این شعله نهفته درونم را
انتظاری که پایان آن در دستان تو
و در زمزمه لبان مهربانت است
من به یاد تو و در انتظار تو خواهم بود و خواهم ماند
چرا که هرگاه به زنی نزدیک شدم
در هر قطره اشک چشمانم تصویر تو را دید
و چون اشک از چشمانم سرازیر شد
از هر قطره اشک درختی رویید
که بر هر برگش نام تو و بر هر میوه صورت زیبایت نقش بسته بود
نوشته هایم بوی تو را می داد
و چون لب به سخن باز کردم ناخودآگاه نام تو بر لبانم جاری شد
مردم مرا دیوانه خواندند که در انتظارت چنین نشسته ام
در انتظار زنی در سرزمینی دور
که او را نام و نشانی نیست جز پیامی سرد گاه و بی گاه
زیبارویان ملامتم کردند
و مردان مرا ضعیف پنداشتند
که چگونه در حسرت شنیدن صدای زنی چنین بی تابم
مردان تو را یک جسم می دانند چون سایر ن
و من تو را یک روح، سرچشمه زایش و زندگی و مهربانی
من را چه باک از هرچه مرا خواهند نامید و خواهند خواند
تنها تو بگو مرا چه میخوانی
زیرا آن لحظه که در انتظار تو سپری می شود
هرچند سخت و طاقت فرسا
هر چند تا ابد و با خاک گور به پایان برسد
لذتش از هم آغوشی هزاران هزار دختر باکره
و حلاوتش از شهد شیرین عسل بر من گواراتر است
پس بگو مرا چه میخوانی
بگو تا رها شوم از حرف مردم و درد انتظار
بگو تا دردهایم درمان شود
مرهمی باشد بر دلی که اینچنین مشتاق تو شد
به سوی تو پرکشید
و آن هنگام که چون کبوتری خسته و زخمی بر بام کوی تو نشست
جز پنجره ای بسته و اتاقی خاموش هیچ نیافت
پس بگو مرا چه می خوانی آرام جانم
بگو چه میخوانی مرا.
درباره این سایت