اگر می دانستم نگاه چشمانت
افیون زندگی من خواهند بود
که به جرم آن هر روز در محکمه زندگی به دار آویخته میشوم
گرداگرد دلم قلعه ای می ساختم
بر دربش قفل می زدم و کلیدش را در هزار پستویی پنهان میکردم
تا نگاه فریبنده و نغمه های هیچ زنی ىلم را نلرزاند
عشق تو چون رودی که دشت را می شکافد
در دلم چنان دره ای تنگ و تاریک برجای گذاشت
که هیچ زنی را یارای گذر از آن نیست
اگر از نو زاده می شدم میدانستم
عشق در سرزمین لذت جویان
سرابی است برای فریفتن
نقابی است بر خنجرهایی که قلبهای ساده را به بهای ناچیز میدرند
مرهمی است بر عطش مردمی زخم خورده
که تشنگی خود را با به آشوب کشیدن دلهای عاشق فرو می نشانند
سخن عشق برای مردم چون وصف ناشنوا از موسیقی و توصیف نابینا از زیبایی گل است
در زمانی که شکل واژه ها و الفاظ قداست دارد و معنی و روح کلمات فراموش شده
سخن از معانی بیهوده است
میدانستم که عشق در عصر امروز رنجی بی بدیل است
چون غده ای متکثر در درون آدمی که سرتاسر وجود را به تسخیر در می آورد
و انسان ناگزیر بر التیام رنج و درمان آن
چون غریقی غرق در تنهایی خویش بر هر احساسی نام عشق می نهد
به آن دست می آویزد تا رنج تنهایی خود را فرو نشاند
و هر بار تشنه تر و نیازمند تر از پیش با زخمی بر دل
بار دیگر و دگر بار به جستجو بر خیزد
تا برای التیام رنجهایش بر دل ساده ای دیگر زخم زند
و این رنج را در سراسر گیتی بگستراند
درباره این سایت